#آدم_برفی_و_ماه
🌨☃🌙
یکی بود، یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود🌻
زمستان بود و برف همهی حیاط را پوشانده بود. بچهها برفها را جمع کردند و یک آدم برفی بزرگ و قشنگ درست کردند. بعد یک کلاه روی سر آدم برفی گذاشتند تا توی سرمای زمستان سردش نشود! آنها تمام روز را بازی کردند و خندیدند.
آسمان پر از ابر بود و هوا سرد سرد. بچهها یکی یکی به خانه هایشان رفتند. آدم برفی ماند و دانههای کوچک برف که آرام آرام روی کلاهش مینشستند. صبح روز بعد بچهها برگشتند. دوباره بازی شروع شد. سرسره بازی روی برفها و خنده و خنده و خنده!
وقتی بچهها رفتند آدم برفی به آسمان نگاه کرد. ابرها رفته بودند و ماه توی آسمان بود. آدم برفی به ماه گفت: تو میدانی بچهها کجا میروند؟ ماه گفت: به خانههایشان. آدم برفی پرسید: چرا میروند؟ ماه گفت: خسته شدهاند. میروند تا بخوابند. آدم برفی گفت: من هم خسته شدهام. میخواهم به خانهام بروم و بخوابم. ماه خندید و گفت: باید تا فردا صبر کنی. وقتی خورشید بیاید تو هم میتوانی به خانهات برگردی و راحت بخوابی! آدم برفی تا صبح به خورشید فکر کرد.
به خانهاش، به آسمان آبی و زیبا. صبح با گرما و نور خورشید از راه رسید. آدم برفی به خورشید سلام کرد و گفت: خسته شدهام. میخواهم به خانهام برگردم و بخوابم.
خورشید گفت: تو بچهها را شاد کردی حالا میتوانی به خانهات برگردی.
خورشید، گرم گرم به آدم برفی تابید و تابید. بعد آرام آرام او را بلند کرد و روی ابرهای آسمان گذاشت. آدم برفی روی ابرها چشمهایش را بست و خوابید. او خیلی خسته بود.
بچهها آمدند. با سرو صدا و خنده و شادی. آدم برفی رفته بود. اما کلاه را برای بچهها گذاشته بود. بچهها به آسمان نگاه کردند. خورشید در آسمان بود و آدم برفی روی یک تکهی ابر بزرگ راحت راحت خوابیده بود.🌺