امدادالهی
به طرف اهواز به راه افتادیم. شب بود و جاده در تاریکی محض فرو رفته بود.ابوالقاسم خسته شد و خوایید.
حسن رانندگی میکرد. همه خوابیده بودند به جز من و نگاه نگرانی که به صورت خسته اما نورانی حسن مانده بود. به دو راهی رسیدیم، چون نمیدانست از کدام سمت برود مستقیم رفت.
هرچه جلوتر میرفتیم جاده خالی تر میشد.
هیچ ماشینی تردد نمیکرد. متوجه شد اشتباه رفته. موقع دور زدن، چرخ سمت راست عقب ماشین در گودالی فرو رفت. 😢
هرچه بیشتر گاز میداد چرخ ماشین بیشتر فرو میرفت.😥
پیاده شدیم و هرچه تلاش کردیم نتوانستیم ماشین را تکان بدهی. آن زمان اوضاع ناامن بود ما چند نفر در وسط بیابان تاریک مانده بودیم و
تلاشمان بی نتیجه بود نزدیک اهواز بودیم و کلت ایشان در کیف من بود.
ابوالقاسم گفت :وسط بیابان و این جادهی خلوت ،نکند اتفاقی بیفتد؟
حسن خندید و گفت حسن؛جان من بی خیال. اینجا دیگر بیابانه،صلوات کار ساز نیست …
گفت:شما صلوات بفرستید ان شاءالله فرجی شود.
خودش سه صلوات فرستاد.ناگهان یک تویوتای سواری سپاه از راه رسید.چهار نفر با لباس های پلنگی و پاچه های گتر کرده پیاده شدند،هرچهار نفر هم اندازه ؛بلند قد و چهار شانه با محاسن بلند و مشکی ؛بدون اینکه حرفی بزنند یا چیزی بپرسند یا حتی بپرسند کمک ميخواهيد؟چهار نفری عقب ماشین راگرفتند و یک صدا یا ابالفضل گفتند.
صدای یا ابالفضل آن ها چنان در فضای تاریک پیچید که لرزه بر انداممان انداخت.ماشین را بیرون آوردند. دستشان را بلند کردند وگفتند:اخوی کاری نداری؟بدون اینکه فرصت تشکر به کسی بدهند ؛آن چنان سریع رفتند که اثری به جا نماند.